Poem:می گفت زنده ام به تو و باوری نداشتاین پادشاه پشت سرش لشکری نداشت
مانند آشنای غریبه در این جهانجز مرز های بسته ی خود کشوری نداشت
گفتم بمان که دولت عشق است بودنتاما توجهی به چنین دلبری نداشت
وقتی که رفت قامت دیوار قد کشیدآنقدر قد کشید که دیگر دری نداشت
من ماندم و کبوترحسی که هیچ گاه ...بال و پر رها شده ی دیگری نداشت
یک آن تبر به دست دلم را هدف گرفتوقتی شکست دعوی پیغمبری نداشت
آتش گرفت هیزم چشمان من بجزرنج و عذاب معجزه ی بهتری نداشت
#
شیطان نشست وسوسه ای روبراه کرد"آدم" , ولی دوباره دِل ِ کافری نداشت
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی@poemnezhadhashemi
+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۶ساعت 1 کودک...
ما را در سایت کودک دنبال می کنید
برچسب : زنده,باوری,نداشت, نویسنده : shereiran بازدید : 122 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 1:11